سلام اقا نادر

اولین بار که نامت را شنیدم، نوجوانی بیش نبودم

صفحاتی از مردی در تبعید ابدی تو که در کتاب درسی مان بود را خوانده بودم. نامت در گوشه ای از ذهن خاک می خورد. 

کتابی که در آن زندگانی ملاصدرا را با ظرافت تمام به تصویر کشیدی:

<< ابراهیم چرخید و به همسر نگران خویش نگاه کرد؛ با سرزنشی بی دلیل. از دید پدران، گویی تمام معایب از مادر به فرزند می رسد، همه محاسن از پدر. 

ابراهیم، باز،نگاه از لای در گذراند و بر محمد انداخت. 

- محمد،بیدار نمی شوی؟

- سلام پدر، بیدارم. 

- بر نمی خیزی؟

- بر خاسته بودم‌.تازه به بستر آمده ام تا کمی استراحت کنم. خواب دم صبح، در این فصل خوش نیمه سرد، لذتی غریب دارد پدر! 

محمد، قدری بی پروا بود یا بی دغدغه؛ این رسم آن روزگار نبود. ابراهیم دوست نداشت که سر پاسخ های گهگاهی پسر، بالا باشد. به همین دلیل از گفت و گوی با او اکراه داشت یا بیم. گرچه محمد آموخته بود که در نهایت ادب سخن بگوید؛ و در ادب بی اضطراب، برای مخالفان کم تاب،زهری هست.

محمد هنوز با چشمان بسته سخن می گفت. می دانست که اگر دیده بگشاید آفتاب بی رحمانه از پنجره بر چشمان خسته ی او هجوم خواهد آورد اما چاره ای نبود؛ لای چشم ها رو آهسته باز کرد و آهسته گفت: عاقبت این نور مرا کور خواهد کرد. 

- این نور، نه محمد، نور، عاقبت تو را کور خواهد کرد؛ چه از خورشید باشد چه از شمع و چراغ. تو... تو... این همه شمع را از کجا می آوری که شب ها تا طلوع می سوزانی‌،به خاطر آن نوشته ها؟  >> 


بعد از گذشت سالها با یک عاشقانه آرام در قلبم زنده شدی. 

عشق برای من مفهومی مبهم و غیر قابل لمس بود تا قبل از آشنایی با تو، رنگ و روح زندگی را حس نمیکردم، هنر برای من صرفا سرگرمی بود، عجیب نیست که بعد از آشنایی با تو بود که عشق را چنان فهمیدم که باید.اگر تو را نمی یافتم هیچگاه زندگی را اینگونه  با چشم و گوش و لب و مغز حس نمی کردم.

<< عشق ، خوب دیدن است ؛خوب چشیدن ؛خوب بوییدن ؛

خوب زمزمه کردن و خوب لمس کردن .

عشق مجموعه ای از تجربه های زنده ی دائمی طاهرانه است ؛ و این همه نه فقط تعریف عشق است ، 

که تعریف زندگی هم هست ، و از اینجاست که حس میکنی عشق و زندگی ، یک مسئله بیش نیست ؛ و عجیب است که هنر هم چیزی جز همین ها نیست . هنر ،عشق و زندگی ،

یک چیز است به سه صورت ،یا ، حتی ، به یک صورت : 

دوام دلخواه بی زمان. 

پویِش عشق ، در خودِ عشق است ،نه در گُلِ عِطر آگینی که به سینه یِ عشق ،میزنی،یا گردنبندِ مرواریدی که به گردَنش می اندازی.

عشق ،قطارِ مسافربَری نیست تا تو، کمی دیر رسیدی،قطار رفته باشد، و تو ماندهِ باشی با تأسف و چمدانهایِ سنگین ،و قطره های اشکی در چشمانِ حسرَت زَده ات.

هَر زمان و مکانی به جَریانی مُحتاج است، اِلّا ،عشق. >> 


تو را کسی می دانم که جمله هایت رنگ و بوی نوشته های انسانی ندارد، و همانگونه که خود گفتی چنین مفاهیم مقدسی چون عشق جز از دل ها و قلم های پاک بر نمی آید. 

چهل نامه تو درس زندگی است، نه فقط زندگی مشترک، حالا دیگر بیش از چهل بار چهل نامه را خوانده ام، هر بار که به مشکلی بر میخورم، خواندن یکی از آن نامه ها چنان آرامشی به من می دهد که گویی کلامی از جانب پدری مهربان شنیده ام. 

<< بانو!

خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز فرو نبریم که خود ، درمانده از شناختنش شویم. خوشبختی را تابع لوازم و شرایط بسیار دشوار و اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر ندانیم تا چیزی ممکن الوصول به ناممکن ابدی تبدیل شود.

خوشبختی را چنان تعریف نکنیم که گویی سیمرغی باید تا آن را از قله ی قافی بیاورد.

خوشبختی ، عطر مختصر تفاهم است که اینک در سرای تو پیچیده.

و عطری ست باقی که از آغاز تا پایان این راه، همیشه می توان بوییدش.

مادر بزرگی داشتم که برای دیدار حضرت خضر، برنامه ای چهل روزه داشت. چهل روز، تاریک روشن سحر، بعد از نماز، خود را صفا می داد، جلوی خانه را آب و جارو می کرد، قدری گلاب به فضا می بخشید، و روز چهلم به انتظار می نشست. نخستین پیرمردی که می گذشت، برای مادربزرگ ، حضرت خضر بود. مادربزرگ از او چیز زیادی نمی خواست، چیز تازه ای نمی خواست، توقعی نداشت، و از روزگار با او به شکایت سخن نمی گفت. مادربزرگ، فقط، زیر لب می گفت: ای حضرت ! سلامت و شادی را در خانه ی ما حفاظت کن.

مادر بزرگ ، غیرممکن را با مهربانی و خلوصش نه تنها ممکن بل بسیار آسان کرده بود. من ، بعدها که جوان شدم و مادربزرگ دیگر وجود نداشت ، تنها با یادآوری آن بوی گلاب سحر گاهی و آن عطر خاک آب خورده، خوشبختی را در حجمی بسیار عظیم احساس می کردم، می لرزیدم، و به یاد می آوردم که مادربزرگ، با کمک حضرت خضر، چقدر خوب می توانست شادی را به خانه ی ما بیاورد و در خانه ی ما نگه دارد.

خوشبختی را ساده بگیریم ای دوست، ساده بگیریم.

خوشبختی را ، تنها به مدد طهارت جسم و روح، در خانه ی کوچک مان نگه داریم.  >> 


آری برای من پدر هستی اما فراتر از آن تو برای همه خوانندگان کتاب هایت رفیقی هستی که هر کسی میتواند حضورت را احساس کند، و نمیدانم چه کردی که هر کسی با هر دین و آیین و تفکری میتواند تو را نزدیک ترین به خویش حس کند و تو را بستاید در درون خویش. 

صداقت تو را در ابن مشغله و ابوالمشاغلت دیدم، با این دو فهمیدم که تن به ذلت وجود خود هرگز نداده ای و همین نیز باعث شد تاب تحمل  هر روزه فریادهایت در برابر رذالت و ظلم  را نداشته باشند و شغل ها عوض کنی. البته که تو همیشه با عشقت زندگی کردی و هیچگاه فدای پول نشدی و آنچه در رویایت برای زیباتر شدن جهان بود انجام دادی. 

<< دوست من! 

ابن مشغله-این کتاب به ظاهر کوچک و کم ملات- را که خواندی، احتمالا به دلیل شباهت هایی که میان خود و شخصیت این کتاب یافتی، چنان به شوق آمدی که چنان نامه شوق انگیز غریبی برایم نوشتی،و از من خواستی-به تاکید-که در چند جمله خیلی صریح به تو بگویم که زندگی را چه می بینم و چگونه می بینم... 

سوالی چنین دشوار را ناگزیر بایستی کودکانه، ساده لوحانه، بازی گوشانه و بدون تعمق جواب داد؛ چرا که تو نیز می دانی که گودال را هر چه بکنی، چاه و چاه تر می شود، و به همان نسبت کندن و پیمودنش دشوار تر. پس، این چند کلمه که صمیمانه و ساده دلانه در پی می آید، جواب توست. خدا کند که این تعریف و توصیف زندگی، فایده ای برای تو و دیگر دوستان جوانم داشته باشد:

زندگی، ملک وقف است دوست من! تو، حق نداری روی آن فساد کنی و تباهی اش بکشی، یا بگذاری که دیگران روی آن فساد کنند. حق نداری بایر و برهنه و خلوت و بی خاصیتش نگه داری یا بگذاری که دیگران نگهش دارند. حق نداری که بر آن ستم کنی و ستم را، روی آن،بر تن و روح خویش، خاموش و سر به زیر، بپذیری. 

حق نداری در برابر مظالمی که دیگران روی آن انجام می دهند سکوت اختیار کنی و خود را یک تماشاگر ناتوان مظلوم بی پناه بنمایی. حق نداری به بازی اش بگیری ،لکه دار و لجن مالش کنی،آلوده و بی حرمتش کنی، یا دورش بیاندازی. 

حق نداری در آن، چیزی که به زیان ستم دیدگان و دردمندان باشد بکاری، برویانی و بارآوری. 

حق نداری علیهش،حتی در بدترین روزگار وسخت ترین شرایط، اعلامیه صادر کنی، یا به آن دشنام بدهی. حق نداری با رنگ های چرک و تیره ی شهوت،نفرت، دنائت و رذالت، رنگینش کنی. 

مگر آنکه 

از بیخ و بن

ملک وقف بودنش را فراموش یا انکار کرده باشی، که در این صورت، البته،نه خود تو مسئله ای هستی و نه آنچه می کنی مسئله یی است که قابل بحث و اعتنا باشد. >> 


عشق تو به وطن و خاک وطن و مردمان وطن از تو جنگجویی برای وطن و دلسوزی همیشگی برای ایران ساخت.

<< وطن برای وطن خواه عطری دارد؛ عطری تاریخی ،عطری مردمی، عطری شیرین که تجزیه ی وطن و قطعه قطعه شدن غم انگیزش هرگز این عطر را از میان نمی برد.

اصفهانی خوب این عطر را می بوید، تاجیک خوب می بوید، گرجی خوب می بوید ،آذری خوب اگر خاکش هزار قطعه شده باشد، در هزار قطعه می بوید. کرد اگر زمینش را ذره ذره کرده باشند، با تمام قدرت بویایی اش در هر ذره می بوید.

بلوچ اگر بلوچستان مقدس را اجانب رذل، "بلوچستان انگلیس" نام گذاری کرده باشند،باز می بوید. آنکس که در پرت افتاده ترین روستای مداین زندگی می کند و به خاطر آنکه دیگر نبوید،بدنش قطعه قطعه شده باشد، باز هر قطعه بدنش می بوید...

وطن عطر است، بوی بهارین زیستن آزادانه است، بوی خوش خاک است.

وطن آواز است؛ آوازی که بلوچ می خواند، لرستانی می خواند،ترکمن می خواند،آذری می خواند،بندری می خواند، خراسانی می خواند،گیلک و مازندرانی می خواند، کرد و کویری می خواند، اصفهانی و شیرازی می خواند، خرمشهری و دامغانی می خواند، افغانی و سیستانی می خواند...

وطن یک کلاف مهربانی درهم بافته ی تاریخی است، یک حس عطوفت انسانی ، یک قطعه سنگ مرمر خردناشدنی، پولاد آبدیده، پر نرم نرم مرغان نوروزی، صدای خنده ی بی دغدغه ی یک کودک که طنینش  از این سو تا آن سوی خاک می رود.

وطن عشق است ، نفس عشق ، ذات عشق، بلور عشق.

بیاموز که عاشق شوی.

خواهر خوب من!  برادر خوب من ! فرزند خوب من!

و مگذار که اجانب و پرستندگان اجانب و مزد بگیران اجانب و ابلهان بی وطن ، از قلبت این عشق را برانند..

وطن یک بوته ، فقط یک بوته گل چار فصل است که به صد رنگ و با صد عطر گل می دهد؛ اما یک بوته ، فقط یک بوته است نه بیشتر

و تو اگر عاشقانه به گردش بگردی ، تازه حس می کنی که یک بوته است نه هزار، ویک ریشه دارد نه هزار..! >> 


نمی شود تو را ستود، نمی شود از تو تجلیل کرد

تو ورای تحسین و تمجید هستی

بزرگ مرد عاشق، فراری از سکوت، ماجراجوی سفر ها

زادروزت را به تمام مردم جهان تبریک می گویم.

علی خواجه حیدری