آخ قرنطینه

دلم تنگ مسافرت رفتن شده، تنگ آن روزهایی که در سرم گشتن ایران با یک کوله را می بافتم

آخ قرنطینه

چطور دلت آمد این خوشی هایی که در مهمانی های خانوادگی و جمع دوستان داشتیم از ما بگیری، آن زمان که هر چیزی را شسته ونشسته میخوردیم و با هر بنی بشری دست میدادیم

آخ قرنطینه

یادش بخیر توی خوابگاه، جمع های خیلی نفره، بازی های خیلی حال دار، آنهم در آن اتاق قد لانه گنجشک، با نصف لیوان وضو میگرفتیم و با باقی اش قاشق  را میشستیم، کاملا کاملا بهداشتی، جوری که بعد از استعمال غذا با قاشق یاد شده، هیچی ات نمیشد، حتی شنگول تر هم میشدی

آخ قرنطینه

رنگ وبوی کافه ها را از ما گرفتی، درست است نق میزدیم که اقا چخبر است و این ذره کافی را به چه گرانی میدهی، اما دلم لک زده برای آن قهوه تلخ تر از زهر گرانقیمت، حالا حضور دلبر در آن فضا ک دیگر پیشکش

آخ قرنطینه

من وسط کتابفروشی ها و کتابخانه هاجا داشتم، تکیه میدادم به قفسه آخر و روی زمین مینشستم، من همانی بودم پشت ویترین کتاب ها گردنم ساعتی کج بود و داخل که میرفتم، برای بیرون آمدنم باید سند میگذاشتی

آخ قرنطینه

خودم هم میدانم درس نمیخوانم، میدانم شب امتحانی بودم، میدانم ردیف اول بودم و همچنان خوابم می برد اما به خدای واحد دلتنگ همان کل کل های بچه گانه سرکلاس شده ام، دلتنگ همان استاد های خشک وتر دلتنگ همان دانشکده کوچک، دلتنگ همان مولاژ ها و جمجمه های خاک خورده، ولی حالا...

 

آخ قرنطینه

هیئت، وای هیئت، هیئتی که هیچ هفته ای تعطیل نمیشد، با چه رویی تعطیلش کردی/ندبه های دو، سه نفره صبح های جمعه دانشگاه، دلم برای اشک هایم تنگ شده، اشک هایم را پس بده قرنطینه

نمیدانم، نمیدانم، این درد ها را کجا فریاد بزنم

ولی انگار هنوز باید در خود بریزیم،

انگار هنوز امید هست

انگار زندگی تمام نشده

من هم تحمل میکنم

چشم 

ولی بدان باز هم میگویم

آخ قرنطینه