سلام :)
من علی خواجه حیدری هستم
سالها پیش در اولین روز های دهه ۸۰ هجری شمسی چشم روزگار به جمال ششمین فرزند یک خانواده روستایی روشن شد. آن کودکِ خوشبخت من بودم. با اینکه پدرم رسماً ناراحتی خود را از اضافه شدن یک نان خور اضافه اعلام کرده بود اما مادرم به این بچه نق نقو امید فراوانی داشت. پدرم حق داشت. با حقوق کارمندی که به زور کفاف دو، سه نفر را می دهد، بزرگ کردن شش بچه، شاخه قول شکستن است.
خواندن و نوشتن را مدیونِ پدرم هستم. با اینکه مدیر مدرسه و معلم بود اما به هیچ وجه از ابزارهای مختلف تربیتی همچون ترکه برای تربیت من دریغ نمی کرد. روز اول مهر سال ۸۵ برایم واقعه ای رقم خورد که کل زندگی آینده مرا دستخوش تغییر کرد. وقتی پدرم گفت باید بروی پیش دبستانی، زدم زیر گریه. همین گریه کار خودش را کرد و باعث شد با استفاده از کمی پارتی بازی بروم کلاس اول دبستان. یعنی یک سال زودتر از موعد مقرر. با این کار از تمام هم سن و سال هایم جلو زدم و البته باعث شد در تمامِ ۱۴ سالِ بعد، تا همین امروز ، در هر کلاس درسی و غیر درسی کم سن و سال ترین فرد باشم.
از همان دوران دبستان عاشق نوشتن بودم. زنگ های انشا که فرا می رسید، هیچکس اندازه من شادمان نبود. اولین دفترچه ویژه خودم را وقتی پنجم دبستان بودم خریدم. خیلی ذوق داشتم. خاطره نویسی کارِ هر روزم بود. چرت و پرت می نوشتم اما همین که می توانستم با دستهای خودم چیزی خلق کنم که متعلق به من است برایم شگفت انگیز بود. پدرم خیلی دوست داشت فرزندانش « برای خودشان کسی بشوند » تا بتواند پُزشان را بدهد. برنامهای که برای من در سر داشت هم همین بود. برخلاف انتظار خانواده، من از یکجا نشستن و درس خواندن بیزار بودم. در واقع به درجات خفیفی از بیش فعالی دچار بودم. با همه اینها به قول سهراب از « خرده هوشی و سر سوزن ذوقی » برخوردار بودم که همین باعث می شد پله های ناهموارِ ترقی را با نمره های نسبتاً بالا در نوردم. دوره راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه های موسوم به استعداد های درخشان (سمپاد) گذراندم.
سالِ کنکور رسیده بود و من همچنان همان بچه بازیگوش بودم. بعد از اینکه برادر بزرگم رتبه برتر کنکور شده بود و به دانشگاه تهران راه یافته بود، انتظار خانواده از من هم خیلی بالا رفته بود. هیچ چیز جز پزشکی راضی شان نمی کرد. خیلی کم درس می خواندم به طوری که سال آخر سه ماهِ تمام را یک کلمه هم نخواندم. داشتم از خودم ناامید میشدم که با تلنگری به موقع به خودم آمدم و گویِ سبقت را از رقبا دزدیدم. حالا که با شما صحبت میکنم دو سال از تحصیلم در رشته مقدس پزشکی میگذرد.
یقیناً انگیزهام در سال کنکور و تلنگرهای به موقع را مدیون نوشتن هستم. کاغذهای کاهی که باید از فرمول های ریاضی و نکته های زیست پر می شد، شده بودند جایی برای اینکه خود را تحلیل کنم و آنچه دوست دارم بنویسم. در کنارِ نوشتن، در همه این سالها علاقه وافری به هنر و و ادبیات هم داشته ام. عاشق شعر خواندن و شعر گفتن هستم.
من در اینستاگرام، تلگرام و اینجا مینویسم. البته این وبلاگ تقریبا به تاریخ پیوسته و حالا میتوانید در سایت جدیدم حرف هایم را بخوانید:
علی خواجه حیدری
به امید آینده ای درخشان...❤