-هنوزم مینویسی؟

-آره، هر روز

-خسته نشدی؟

-چرا باید از کاری که دوسش دارم خسته بشم؟

-خب هیچکی چرت و پرتایی که مینویسی رو نمیخونه! برا دیوار مینویسی؟

-اولا، همه قرار نیست شاهکار بنویسن، همه کتاب ها قرار نیست دنیا رو تغییر بدن. 

دوما، من برای دیگران نمی نویسم، برای خودم می نویسم،از نوشتن لذت می برم. با این حال اگه کسی حاضر شد نوشته هامو بخونه، باعث خوشحالیمه. 

-نوشتن چی داره مگه؟نوشتنی که نه پول داره ، نه شهرت، به چه دردت می خوره؟

-ببین نوشتن برایِ من آزاد شدن ذهنه.کاغذ و قلم باعث میشن بیشتر خودمو بشناسم. وقتی مینویسم توی رؤیاهام پرواز میکنم، بدون ترس، بدونِ محدودیت. شاید اگه نمی نوشتم الان انقدر سرزنده نبودم.اگه بخوام توی یه جمله توصیفش کنم : نوشتن برای من زندگیه! 

درباره ثروت و شهرت هم بزار یه چیزیو بهت بگم: کسی که از نوشتن لذت میبره و حالش با خودش خوبه، مطمئن باش میتونه حال خیلی از آدمای دیگه رو هم بهتر کنه.مردم عاشق کسایی هستن که عاشق خودشون و کارشون هستن. اگه اینجوری باشم و البته دائم بنویسم، مطمئنم دیگه لازم نیست ثروت و شهرت رو دنبال کنم، بلکه این ثروت و شهرته که دنبال من میاد، نه فورا، ولی حتما.

-عجب. چی مینویسی حالا؟

-من تعیین نمی کنم چی بنویسم. این خودِ نوشتنه که مسیر رو برام روشن می کنه. هر چی بیشتر مینویسم بهتر میفهمم باید چی بنویسم. بقول نادر ابراهیمی: من قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است؛ و کاغذ را.

من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.

من اینجا «من» را دیده ام -که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است،همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته، باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده...

علی خواجه حیدری- آبان ۹۹