امروز 30 می 2009 است،ساعت از چهار عصر گذشته و من مثل همیشه نمیتوانم عصرهای داغ تابستانی بخوابم.
هم شوق جست و جو و ساختن دارم و هم مغموم از اینکه دیگران خواب اند زیرا من از سکوت بیزارم.
چند روزی است که امتحان هایم تمام شده است، پله ای دیگر از دبستان را درنوردیدم . شادمانم که دوباره میتوانم به دور از هول و هراس درس ، بازیگوشی کنم.تابستان داغ انتظارم را می کشد، آخ که چه لذتی دارد جلوی کولر گازی و زیر پتو کارتون دیدن، دوباره می توانم تجربه اش کنم .
از بیکاری آبکش رابرداشته ام و روی سرم گذاشته ام ، مثلا گلادیاتور شده ام و قصد به میدان رفتن دارم.
ناگهان خواهرم که تازگی ها لذت عکس گرفتن با گوشی سونی اش را مزه مزه میکند، از من عکسی میگیرد با فیلتر سیاه و سفید :
از کنارش می گذرم
آبکش را هم به طرفی پرتاب می کنم
گور بابای گلادیاتورها.
میروم توی اتاق و کشوها را زیر و رو می کنم
به امید پیدا کردن چیزی که چشم هایم را برق بیاندازد.
در دوره ای که همه بچه ها دوست دارند چیزهای جدید ساخته شده را ببینند و آینده را در دستان خود ببینند،
من مجبورم لابه لای چیزهای قدیمی و به دردنخور بگردم تا عطش اکتشافم قدری کم شود و سیراب شوم.
امیدوارم بزرگتر که شدم بتوانم جاهای جدید سفرکنم ، چیزهای جدید ببینم و بخرم ، بیشتر بسازم و خراب کنم
بیشتر زیر و رو کنم....
.
.
.
سعی کردم تفکرات علی خواجه حیدری 9 ساله را از روی یک عکس قدیمی بازسازی کنم
تاریخ ها واقعی ، و حوادث هم با تقریب زیادی پتانسیل درست بودن دارند
و اما آنچه که در ذهنم می گذشته همچنان ثابت است
هنوز شوق کشف دارم، هنوز هم بازیگوشم
چه بامزه 😍