نامش محمد رضاست
تازه پشت لبش سبز شده
می گوید از بس به یونجه ها آب داده به بیل زدن عادت کرده
دو موبایل دارد، میگویم برای چه؟ می گوید محض دلخوشی
کلاس هفتم است.
از دوستش میگوید ، همکلاسی که روز قبل با موتور تصادف کرده و حالا مردد است بین کوچ به آن دنیا یا ماندن در این دنیا
مادر مهربانی دارد،حواسش به پسرش هست هر لحظه.
خوب کار میکند، میگوید آدم وقتی پول میگیرد باید کارش را درست انجام دهد. این یعنی وجدان دارد،خوشحالم که حداقل فعلا داردش. هنوز به آن روز نرسیده که بگوید: همه میدزدند پس من هم بدزدم
حرف گوش کن است و زود یاد میگیرد.
صورتش کمی آفتاب سوخته است. آفتاب رفیق همیشگی این مردمان است.
اسم روستایشان خیلی جذاب است برایم: روستای پشمکی
آخرین باری که پشمک خوردم خیلی وقت پیش بود.
میگوید دوست دارد خواننده شود، عاشق مهراب است.
تا آهنگ مهراب را برایش میگذارم از شوق پر کار می شود.
خودش میگوید نژادش بلوچ است. لهجه دوست داشتنی دارد.
از ظاهرش هم آراستگی میبارد. کفش های خاکستری. شلوارش مثل همانهاست که در جنگ می پوشند. تیشرتی مشکی بر تن دارد و نکته جذابش شالی است که بر گردن دارد. حفاظی است در برابر آفتاب و حوله ایست سیّار.
از بازی پابجی هم خوشش می آید. پابجی یک بازی آنلاین اکشن برای اندروید است.
رؤیاهای دست یافتنی قشنگی هم دارد. میگوید میخواهد دو گوشی اش را بها کُند(بفروشد) و یک گوشی خوب دیگر که قیمتش شش هفت ملیون است بخرد. آنوقت من که بیست سالم است هنوز گردش مالی ام از چند صدهزار تومن بیشتر نشده. خدا را شکر میکنم که خانواده برخورداری دارد.
علی خواجه حیدری- مهر ۹۹