ما وقتی به دنیا می آییم، هیچ درکی از دنیای جدید پیرامون خود نداریم و به طور کامل به پدر و مادر وابسته ایم. به گونه ای که اگر لحظه ای به حال خود رها شویم،ممکن است بمیریم. به ما غذا می دهند، بغلمان می کنند، جابه جایمان می کنند، به گریه هایمان واکنش نشان می دهند، درد هایمان را دوا می کنند، پوشکمان را عوض میکنند و کلی کار دیگر. یعنی به تنهایی از عهده کوچکترین نیازهای خود هم بر نمی آییم. به همین صورت تا سالها هیچ درکی از خدا هم نداریم. پدر و مادر برایمان بالاتربن درجه ممکن را دارند، گمان می کنیم فقط آنها هستند که همه چیز را می دانند و فکر میکنیم آنها هر حرفی بزنند و هر کاری کنند بدون هیچ تردیدی راست و درست است.به تدریج که بزرگ می شویم و از عهده کارهای خود بر می آییم، متوجه می شویم پدر و مادر با شخصیت ماورایی که در ذهن خود از آنها ساخته بودیم بسیار تفاوت دارند. آلن دوباتن فیلسوف و نویسنده خوش قلم سوییسی که مؤلف کتاب پر تیراژ «جستار هایی در باب عشق» است، در کتاب «سیر عشقی» در این باره می گوید:

" اعتقاد به اینکه پدرومادرها به نوعی دانش و تجربه فوق العاده دسترسی دارند، از دوران کودکی در ما شکل میگیرد. مدتی، به طرز خیره کننده ای کاردان و باکفایت به نظرمان میرسند. احترام مبالغه آمیز ما متأثرکننده است و در عین حال شدیدا مشکل زاست. 

چراکه باعث میشود وقتی به تدریج متوجه میشویم که آنها هم اشتباه میکنند، گاهی نامهربانی میکنند، گاهی بی تفاوت اند و کاملاً نمیتوانند ما را از مشکلاتی خاص بر حذر بدارند، آنان را مقصر نهایی بدانیم. ممکن است مدتی طول بکشد تا موضعی بخشنده تر در ما پدیدار شود، شاید تا دهه چهارم زندگی یا صحنه های پایانی در بیمارستان. شرایط جدید آنان، رنجور و هراسان، ما را راجع به چیزی که همیشه از نظر روانشناسی درست بوده است متقاعد میکند: اینکه آنان ک موجوداتی آسیب پذیر و غیرقابل اتکا هستند که بیشتر اضطراب، ترس، عشقی خام و الزامات ناخودآگاه برانگیزاننده شان بوده است تا هرنوع خرد خداگونه و شفافیت معنوی- و بنابراین نمی توانند تا ابد مسئول ضعف های خود یا یأسهای ما باشند. "

علی خواجه حیدری - ٢٠ مهر ٩٩