همچنان که از جنگل ها عبور می کنم، چشمه ی خیالم از ژرفا می جوشد. در کنج خلوتگاه های سایه گستر بلوط ها، حیران می شوم. چه خدمت ها که به انسان نکرده اند این ها. بلوطی هیمه برای آتش روستایی ها شده و  بلوطی دیگر میز و صندلی برای علم آموزان. 

مسیرم به نیزارِ لبِ رودخانه می رسد. یکی نی را از برای بوریا فراهم آوردن از نیستان ببرند و یکی نی را بهرِ شیرینْ شکر ساختن و دیگر نی را برای نفیری سوزناک بهرِ نالیدنِ عاشقان. 

پس از آن در گندم زارهای رقصان در باد غرق می شوم. بافه های زرد را از میانِ زمین بر میچینم.خوشه چین ها از دور پیدا می شوند. قدری برایشان باقی میگذارم شاید به واسطه ی بخشیدنِ من، معبود بر من ببخشاید. 

قدم بر قبرستان میگذارم.با نگاه اندیشناک به گورسنگِ مردگان مینگرم. غمی عجیب بر این خطه حکم فرماست.این مردان و زنانِ مرحوم که زمانی در سنگلاخ زندگی روزگار گذارنیده اند، اکنون در آرامشی ناب، زیر خروارها خاک غنوده اند. این سرزمین پر ازدحامِ محنت زده، مرا سرشار از سکوت و تأمل کرده است. تردیدی سخت احاطه ام می کن و  در پندارهای تیره و تار فرو میروم. باورش سخت است که خوشی فراگیر این روزهای زندگی ام جایش را به شورابِ ژرفِ مرگ دهد و من نیز یک روز اسیرِ خاک شوم. وه که چه بی رحمی ای مرگِ عزیز. 

با این حال خود را از این گفتگوهای درونیِ هولناک محروم نمی کنم. از گورستان بیرون میشوم. آخرین مقصدم گل های میانِ دشتِ سبز هستند. با دیدن این گل های شکوفان که همواره شوقِ شکفتن دارند، دوباره زنده می شوم. تسلی بخشِ ندامت هایِ پیشینم در گورستان می شوند. احساس سرزندگی میکنم. آری. دنیا نبردی مداوم است. کشاکشی میانِ مرگ و زندگی. 

علی خواجه حیدری- آبان ۹۹

غنوده:خوابیده|هیمه:هیزم|بوریا:حصیر|بافه:دسته ای از ساقه ها|پندار:فکر|ژرفا:عمق|ژرف:عمیق|اندیشناک:متفکرانه|محنت:غم|شکوفان:شکفته